۱۳۹۰ آذر ۲۰, یکشنبه

شعله

یک پارچه غزل شدم که نامت ببرم
وز لوح و چکامه هر نشانت ببرم
در وادی سرمست دو چشم و نگهت
شور همه عشق ز دیدگانت ببرم
غل بستم و زنجیر به پا و دست دل
کین پیکر خویش قصد غلامت ببرم
رخ کردم و انداختم با تیر نگاه
دستی که زعمق سینه جانت ببرم
دیوانه ز زنجیر برستم که دمی 
آن  شهد عسل جام لبانت ببرم
دست بردم و بگرفتم گریبان ترا
تا پاره کنم جامه و جانت ببرم
....
تو شعله شدی سوختی یکبار مرا
در آتش عشق غرق سرابم کردی
با بوسه ی داغ بردی جان از بر من
بشکستی مرا خورد و خرابم کردی
دیدی که چسان در بر تو گیر شدم
بی باک شدی رنج و عذابم کردی
با پیکر گرم و سوز و ساز نگهت
در تاب و تبت غرق گناهم کردی

احمد علی فخری

۳ نظر:

Unknown گفت...

خیلی زیبا است

Unknown گفت...

عزیز دل من هم یکی از دوستانت هستم در خانه فرهنگ افغانستان کورس وبلاگ نویسی یکجا خواندیم این هم وبلاگم است

میتوانیم وبلاگ مان را باهمدیگر لینک کنیم
www.beganna.blogspot.com

احمد علی فخری گفت...

سپاس گلاب شاه عزیز
من وبلاگ ات را لینک کردم
به امید کامیابی بیشتر تان
علی فخری