آهنگ رفته است و لیک فریاد خفته است
پا شو غزل، بگریز که دردم ز حد گذشت
نامی زعشق مبر که این دل شکسته است
زان پس که دور گشتم به ناچار زخویشتن
دردی به سان کوه به قلبم نهفته است
سازم شکست و تار ربابم زهم گسست
آهوی عشق از بر و کوهم رمیده است
فریاد شو غزل، بشکن این قفس که من
دیریست بی خودم، همش از من گرفته است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر