۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

غزل خموش

دیریست در صدای من احساس مرده است
آهنگ رفته است و لیک فریاد خفته است

پا شو غزل، بگریز که دردم ز حد گذشت
نامی زعشق مبر که این دل شکسته است

زان پس که دور گشتم به ناچار زخویشتن
دردی به سان کوه به قلبم نهفته است

سازم شکست و تار ربابم زهم گسست
آهوی عشق از بر و کوهم رمیده است

فریاد شو غزل، بشکن این قفس که من
دیریست بی خودم، همش از من گرفته است

 علی فخری


 

هیچ نظری موجود نیست: