۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

سزاوار یک خواب


یک سرود عریان از خودم

دوش دیدم که در آغوش ... جایم بود
یکی از ویژه ترین خلوت شب هایم بود

همچو سروی که به بالای بلندش نام داشت
آنچنان قامت زیبا و  بلند اندام داشت

هر دو لخت بودیم و پوشیده بودیم جامه ی عشق
غرق بوسیدن و پیوستن به همخانه ی عشق

از لب نوش و شکر ریزش گرفتم می ناب
از لب داغ و دل شورم گرفت گرمی تاب

در خم بازو و در باغ بهار سینه اش
همچو آهوی خرامان بچریدم پهنه اش

بس که در پیچ و خم پیکر هم  گیر شدیم
هوس و عشق فزون گشت و دلاویز شدیم

گاه لب بر لب و  پستان به دهن آویختیم
گاه بیباک سرا پا به هم آمیختیم

بارش باران و بوسیدن خیس بدنش
مستی ام را دو سد افزون بکرد بوی تنش

چشم هایم به سرا پای و تنش می لغزید
جسم عریان مرا با نگهش می بلعید

عتش افزونم گشت به تمنا و هوس
به تن آمیزی بهم، هم به تماشا و هوس

لیک افسوس چه رویای دل انگیزی بود
بخت من بین که سزاوار  همین خوابی بود

21 دیماه 1390

احمد علی فخری

۱۳۹۰ دی ۱۳, سه‌شنبه

عشق بیلیتیس


زان لب لعلت شراب ناب ای یار آرزوست
مستی و عشق و سرور و تاب ای یار آرزوست
تاشود ذوب وجودت رگها و خون من
تندیس پر آتشت بیتاب ای یار آرزوست
تا روم اندر سما بگریزم از خویش یک دمی
با تو بودن در بر مهتاب ای یار آرزوست
پیک چشمانت امید عشق در دل کاشته است
لیک وصلت بر دلم رهیاب ای یار آرزوست
یاد چشمان و لبت افروخت آتش بر دلم
بوسه ها زان پیکر شاداب ای یار آرزوست
عشق لزبین را بنا کرد "بیلیتیس" از بهر یار
عشق خاصی چون که او، نایاب ای یار آزوست

احمد علی فخری