۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

اشک و لبخند


میرسد مرگم مرا دریاب و افسوسی مکن
کز جهان بی سرو سامان رهایی جسته ام
لحظه ی بنشین به بالینم، به چشمانم نگر
اشک می خندد چه سهل از این جوانی خسته ام

زندگی با من غریب و عشق هم بیگانه بود
آنچه بامن بود، درد و هجر و رویا و خیال
حال که وقت رفتنم است نام از عشقی مبر
دل خوشم زانچه ندارم عشق و هم یار و وصال

گاه می خندم به خویش و گاه می گریم به خود
گاه می سوزم چو آتش در سکوت تار خود
نه نمی آبی که شوید گرد از رخسار من
نه لب پر مهر که پرسد درد و هم درمان من

احمدعلی فخری

 




هیچ نظری موجود نیست: