۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

اندوه وجدان



اندوه وجدان

خداوندا! تو میدانی که سر تا پا غمم امشب
اسیر درد وجدان گشته و بی کس ترم امشب

غم عشق یک طرف افتاده چون کوه بر سر قلبم
غم ویرانی وجدان زسویی دیگرم امشب

بزن سازی که قلبم را بگریاند مگر باری
بجای آنکه در گیر خودم با پیکرم امشب

گمان کن آنچنان از شرم این وجدان به خود پیچم
که ماری گوییا با خویشتن چسپیده ام امشب

نه همراهی که پا تا پا نهم با وی در این برکه
نه همرازی که دل را با وی اندر دل برم امشب

غمم از بیکرانه سر کشید تا اوج اندوه ها
کشید هر دم مرا زنجیر بر پا و برم امشب

کجاست آن اشک عالم سوز که می پویم همش او را
که ریزد بر سر و رویم، بسوزد پیکرم امشب

به چشم کوه اگر بینم بخندد هر دمی بر من
چه گویم آسمانی را که گرید بر غمم امشب

چه می شد عشق را یک سو به آتش می کشیدم من
به سویی می زدم اندوه و غم را از سرم امشب

بگیر یارب غمم برکن، بکن اعجاز که هر دم من
پریشان خاطر و پر درد سراپا در غمم امشب

احمدعلی فخری

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

باور


آرزو کردم ببارم عشق را بر بام یار
شبنم و باران گشتم، هیچ کس باور نکرد

برگرفتم رنگ را از برگ گل از غنچه ها
لاله لاله باغ گشتم، هیچ کس باور نکرد

طرح های عشق را نقاشی کردم سالها
سد تابلو بیدار گشتم، هیچ کس باور نکرد

گاه نقش یار را بیهوده جستم سو به سو
خسته و بی زار گشتم، هیچ کس باورد نکرد

یک دمی من خواب دیدم، عشق و روی یار را
می شود در ساز جویم، هیچ کس باور نکرد

دست بردم دامن گیتار بگرفتم دمی
عشق را من ساز کردم، هیچ کس باور نکرد

از صدای بی تجسم، کردم آواز بهر عشق
توله و ستار گشتم، هیچ کس باور نکرد

دست بردم گه بگرفتم سراغ یک قدح
دم به دم خمار گشتم، هیچ کس باور نکرد

گه برفتم خانه ی حافظ، فروغ و معیری
گاه هم عطار گشتم، هیچ کس باور نکرد

عشق را "سعدی" و "رومی" هر چکامه هر غزل
باری چون "بهار" نوشتم، هیچ کس بارو نکرد

قطعه قطعه گریه کردم هر سرود عشق را
غصه را من یار گشتم، هیچ کس باور نکرد

می روم نابود گردد، هر چه شعرم بود، بجا
تابلو و سوز سازم هر چه بویم بود، بجا

احمدعلی فخری

۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

اشک و لبخند


میرسد مرگم مرا دریاب و افسوسی مکن
کز جهان بی سرو سامان رهایی جسته ام
لحظه ی بنشین به بالینم، به چشمانم نگر
اشک می خندد چه سهل از این جوانی خسته ام

زندگی با من غریب و عشق هم بیگانه بود
آنچه بامن بود، درد و هجر و رویا و خیال
حال که وقت رفتنم است نام از عشقی مبر
دل خوشم زانچه ندارم عشق و هم یار و وصال

گاه می خندم به خویش و گاه می گریم به خود
گاه می سوزم چو آتش در سکوت تار خود
نه نمی آبی که شوید گرد از رخسار من
نه لب پر مهر که پرسد درد و هم درمان من

احمدعلی فخری