اندوه وجدان
خداوندا! تو میدانی که سر تا پا غمم امشب
اسیر درد وجدان گشته و بی کس ترم امشب
غم عشق یک طرف افتاده چون کوه بر سر قلبم
غم ویرانی وجدان زسویی دیگرم امشب
بزن سازی که قلبم را بگریاند مگر باری
بجای آنکه در گیر خودم با پیکرم امشب
گمان کن آنچنان از شرم این وجدان به خود پیچم
که ماری گوییا با خویشتن چسپیده ام امشب
نه همراهی که پا تا پا نهم با وی در این برکه
نه همرازی که دل را با وی اندر دل برم امشب
غمم از بیکرانه سر کشید تا اوج اندوه ها
کشید هر دم مرا زنجیر بر پا و برم امشب
کجاست آن اشک عالم سوز که می پویم همش او را
که ریزد بر سر و رویم، بسوزد پیکرم امشب
به چشم کوه اگر بینم بخندد هر دمی بر من
چه گویم آسمانی را که گرید بر غمم امشب
چه می شد عشق را یک سو به آتش می کشیدم من
به سویی می زدم اندوه و غم را از سرم امشب
بگیر یارب غمم برکن، بکن اعجاز که هر دم من
پریشان خاطر و پر درد سراپا در غمم امشب
احمدعلی فخری