تو با فسون دو چشمت چنان در من رفتی
که حرف حرف وجودم همش ز بر کردی
تو با نگاه که مملو ز عشق و احساس بود
طلوع زندگی ام را دوباره سر کردی
...
من آنچنان به ندای دو چشمت گوش کردم
که دل به عشق سپردم ز خود حذر کردم
قصیده و غزلم هر چه بود به نامت شد
تمام هوش وحواس را ز سر بدر کردم
....
از آن کمند نگاهت که تیر بر می خاست
دلم نشانه و هم صد هزار صیدی شد
گمان بکن که چنان سوختی مرا هر دم
که کاخ صبر وجودم شکست و یران شد
...
چه شد که این همه احساس و اشتیاقت مرد؟
غروب گشت و دل بی قرارت آرام خفت
زمن که کوتهی نیست در برابر عشق
هر آنچه بود دل پرشرارم با تو گفت
....
بیا و بار دیگر سوی یک ترانه رویم
ز برگ و بار هوس سبز آشیانه کنیم
زهرچه هست رهانیم دو دل شیدا را
یکی شویم و غم عشق را بهانه کنیم