۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

آهنگ


دیریست در صدای من احساس مرده است
آهنگ رفته است و لیک فریادی خفته است

علی فخری

انتظار


در انتظار یار اشکی بریختم
از گرمی جنون لختی گریختم
پیک شراب تند با خیال بوسه یی
بر سینه یی دلم نوشی آمیختم

علی فخری

۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه

دل سودا زده


دل سودا زده ام باز به یادش افتاد
سر و پا کنده هراسان سراغش افتاد
گرچه سد بار بگفتا که نگیرد نامش
بشکست عهد و دگر بار به پایش افتاد
آنچه او کرد به حال دل من، بهر جفا
کی بکرد گوش ولی، باز به کامش افتاد
می هراسم که مبادا بگسلد رشته ی او
گرچه هر بار که شکست، باز به دامش افتاد

علی فخری
 ............
سد = صد (100) سد یک واژه ی پارسی است و باید با س نوشته شود
 



۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

در وادی نگاه های تو


به استقبال سروده ی
درسایه های اشک تو، تصویر می شوم
با واژه های شعر تو، تحریر می شوم
                                          "خالده تحسین"
در واژه های شعر تو تحریر می شوم
با گرمی نگاه تو تقدیر می شوم
در امتداد هر غزلت بال و پر کشم
با هر چکامه ی تو که تعبیر می شوم
آهنگ یاس می رود از دیده و دلم
در حرف حرف نام تو تقریر می شوم
پرواز می کنم به سما می روم زخویش
بر قامت بلند تو تکبیرمی شوم
از چلچراغ آبی چشمان مست تو
چون روز می خرامم و تنویر می شوم

احمدعلی فخری


فریاد بی صدا


پاییز در سکوت و غمم زار گریه کرد
چون شمع بی صدا  به شب تار گریه کرد
هیچ کس در این دیار نشنید نوای من 
بیهوده گلبنی به رخ خار گریه کرد
تاریکی جنون  سرا پا غمین بود
فریاد بی صدا، دل افگار گریه کرد
خاموش گشت زردشت و آتش سرای او
از بس که دیده بر دل کهسار گریه کرد
آهنگ تار تنبور و گیتار و دلربا
در عمق جان، ناله ستار گریه کرد
چشمم پیاله گشت و ز رخسار رنگ رفت
(فخری) به رهش  با دل خونبار گریه کرد
 
احمدعلی فخری



۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

ببار گل به تنم

ببار گل به تنم ابر پر نوازش من
بپوش جامه ی سبزم که هست گرایش من

نصیب تشنه ی بختم نشد جرعه ی آب
بریز بر سر کوه و دمن تو خواهش من

من آن کویر گنهکار و تلخ روزگارم
ببر از بر من این همه فواحش من

ببار گل به سرم سبز بکن خزان تنم
زتوست هرچه ترنم زهرچه بارش من

خیال قطره ی باران نمی رود ز سرم
گمان ریزش بهمن بشد کاوش من

بریز بر تن مجروح من شراره ی آب
بشوی هرچه گنه است زهر همایش من

ببار گل به تنم ابر پر نوازش من
بپوش جامه ی سبزم که هست گرایش من

علی فخری 






نگاه افسونگر


تو با فسون دو چشمت چنان در من رفتی
که حرف حرف وجودم همش ز بر کردی
تو با نگاه که مملو ز عشق و احساس بود
طلوع زندگی ام را دوباره سر کردی
...
من آنچنان به ندای دو چشمت گوش کردم
که دل به عشق سپردم ز خود حذر کردم
قصیده و غزلم هر چه بود به نامت شد
تمام هوش وحواس را ز سر بدر کردم
....
از آن کمند نگاهت که تیر بر می خاست
دلم نشانه  و هم صد هزار صیدی شد
گمان بکن که چنان سوختی مرا هر دم
که کاخ صبر وجودم شکست و یران شد
...
چه شد که این همه احساس و اشتیاقت مرد؟
غروب گشت و دل بی قرارت آرام خفت
زمن که کوتهی نیست در برابر عشق
هر آنچه بود دل پرشرارم با تو گفت
....
بیا و بار دیگر سوی یک ترانه رویم
ز برگ و بار هوس سبز آشیانه کنیم
زهرچه هست رهانیم دو دل شیدا را
یکی شویم و غم عشق را بهانه کنیم

علی فخری